محبت سیدنا ابوبکر نسبت به رسول الله (ص)
این احساسات است که قلب سیدنا ابوبکر (رض) در قالب کلمات ریخته است، سیدنا ابوبکر (رض) میگوید: وقتی هجرت میکردیم من خیلی خیلی تشنه شدم. (رض) مقداری شیر آمیخته با آب آوردم و به رسول الله(ص) دادم و گفتم: بنوش یا رسول الله(ص)، ابوبکر (رض) میگوید: پیامبر آنقدر نوشید تا من سیراب شدم!؟
چشمت درست دیده است! جمله درست و هدفمند است، ابوبکر (رض) حادثه را این طور بیان نمود. آیا زیبایی عشق را چشیدی؟
چه حب و عشق خاصی!
ما کجا و این عشق و دوستی کجا!؟
این هم تقدیم به تو و تعجب نکن، این عشق و حب است، حب رسول الله (ص) بیشتر از خودش. در روز فتح مکه ابوقحافه (رض)، پدر سیدنا ابوبکر (رض)، اسلام آورد، او خیلی دیر اسلام آورد و نابینا شده بود، سیدنا ابوبکر (رض) او را برداشت و به حضور رسول الله (ص) برد تا اسلامش را اعلان کند و با رسول الله (ص) بیعت نماید.
رسول الله (ص) به او فرمود: «ای ابوبکر! چرا این پیرمرد را در خانهاش نگذاشتی تا ما نزدش برویم».
ابوبکر (رض) گفت ما باید به نزد تو بیاییم یا رسول الله، ابوقحافه اسلام آورد، سیدنا ابوبکر (رض) به گریه افتاد. به او گفتند: امروز روز خوشحالی است، چون پدرت اسلام آورده و از آتش نجات یافته است، چرا گریه میکنی؟ تصور کن ابوبکر صدیق (رض) به آنها چه گفت، به آنها گفت: من دوست داشتم کسی که هم اکنون با رسول الله (ص) بیعت نمود پدرم نبود، بلکه ابوطالب بود، چون رسول الله (ص) بیشتر خوشحال میشد.
سبحان الله! خوشحالی او بهخاطر خوشحالی رسول الله (ص) بیشتر از خوشحالی او بهخاطر پدرش است. ما کجا و این عشق و محبت کجاست!؟
عشق و محبت عمر (رض) نسبت به رسول الله (ص)
سیدنا عمر بن خطاب (رض) چنین تعریف میکند: همراه رسول الله (ص) و تعدادی از اصحاب میرفتیم، رسول الله (ص) دستم را گرفت و با خود برد. عمر میگوید: دیدم که به رسول الله (ص) میگویم: به خدا من تو را دوست دارم یا رسول الله!
ببین که دست مهر و محبت با قلب یک انسان چه کرد، آیا میتوانی این کار را بکنی؟ پاشو از همین الآن شروع کن. رسول الله (ص) به من فرمود: «بیشتر از فرزندت ای عمر؟» من گفتم: بله. حضرت فرمود: «بیشتر از خانوادهات ای عمر؟» گفتم: بله. حضرت فرمود: «بیشتر از ثروتت ای عمر؟» گفتم: بله. حضرت فرمود: «بیشتر از خودت ای عمر؟» گفتم: نه (به صداقتش با خویشتن خویش و با پیامبر (ص) نگاه کن) رسول الله (ص) فرمود: «نه ای عمر! ایمانت کامل نمیشود تا اینکه من برایت از خودت هم محبوبتر باشم». عمر میگوید: من بیرون رفتم و فکر کردم. سپس بازگشتم تا اعلام کنم: به خدا قسم ای رسول الله تو نزد من از خودم هم محبوبتر هستی. رسول الله (ص) فرمود: «اکنون ای عمر! اکنون ای عمر!»
عبدالله بن عمر از او پرسید: چه کار کردی که بازگشتی؟
عمر گفت: فرزندم! بیرون رفتم و از خود پرسیدم که در روز قیامت به چه کسی بیشتر نیاز دارم: خودم یا رسول الله؟ دریافتم که نیازم به او بیشتر از نیازم به خودم است و به یاد آوردم که چگونه در ضلالت و گمراهی به سر میبرم و خداوند مرا به وسیلهی او نجات داد.
عبدالله بن عمر گفت: پدر جان! اگر خاطراتت با رسول الله را فراموش کنی، چه چیزی را هرگز فراموش نخواهی کرد؟ عمر گفت: اگر هر چیزی را فراموش کنم، این را فراموش نمیکنم که روزی نزدش رفتم و گفتم: اجازه بده تا برای عمره خارج شوم یا رسول الله!
رسول الله (ص) فرمود: «لا تَنسَنا یَا أخِی مِن صَالِحِ دُعائِکَ»[1].
(ما را از دعای خیرت فراموش مکن برادر!)
سخنی گفت که راضی نمیشوم آن را با دنیا عوض کنم!
کسی که فقط این سخنان را میخواند، هرگز آنها را احساس نمیکند، به خدا که این سخنان عواطف و احساساتی است که نیازمند قلبی است که به رسول الله عشق بورزد تا این سخنان را بلافاصله، همانطور که هست، یعنی تر و تازه بگیرد.
و ما را از دعاهای خیرتان فراموش نسازید ای برادران عزیز!
ثوبان به تو عشق و شوق میآموزد!
رسول الله (ص) تمام روز از خادمش سیدنا ثوبان (رض) دور بود، وقتی آمد ثوبان به گفت: دلم برایت تنگ شده بود یا رسول الله و گریست. پیامبر اکرم (ص) به او فرمود: «آیا بهخاطر این گریه میکنی؟»
ثوبان گفت: نه یا رسول الله! ولی جایگاه تو و جایگاه خودم را در بهشت به یاد آوردم و دلتنگ شده و ترسیدم!
پیامبر (ص) فرمود: «یا ثَوبَان المرءُ یُحشَرُ مَعَ مَن أحَبَّ». (ای ثوبان! شخص با کسی که دوست دارد حشر میشود).
خوشا به حالت بهخاطر عشقت به رسول الله (ص) ای ثوبان!
پروردگارا این حب و عشق را به ما عطا فرما.
عشق سواد به رسول الله (ص) را ببین!
در غزوهی احد سیدنا سواد بن غزیَّه در وسط صف ایستاده بود، او اندکی چاق بود، پیامبر به لشکریان فرمان داد: «راست و مستقیم شوید» پیامبر نگاه کرد و دید که سواد راست نیست، به او فرمود: «راست شو سواد!»
سواد گفت: باشد یا رسول الله! او ایستاد ولی باز هم راست نشد،
رسول الله (ص) آمد و با مسواکش به شکم سواد فشار آورد (چون وقت جنگ بود) و فرمود: درست بایست ای سواد!
سواد گفت: مرا به درد آوردی یا رسول الله! در حالی که خداوند تو را به حق فرستاده است، پس به من قصاص پس بده!
پیامبر شکم شریفش را برهنه کرد و فرمود: «قصاص بگیر ای سواد!».
سواد خودش را روی شکم پیامبر (ص) انداخت و شروع به بوسیدنش کرد.
بعد به پیامبر گفت: یا رسول الله! میبینی اکنون در چه وضعی قرار داریم، من از مرگ در امان نیستم، دوست دارم که در آخر عمرم پوست بدنم به پوست بدنت بخورد. رسول الله برایش دعای خیر نمود.
نظرت دربارهی این عشق و محبت چیست؟
در آخر... آیا شرم نمیکنی؟
قبل از ساختن منبر، رسول الله (ص) کنار تنهی درختی در مسجدش خطبه میخواند تا اصحاب او را ببینند، پیامبر میایستاد و تنهی درخت را میگرفت، وقتی منبر را برایش ساختند، تنهی درخت را رها کرد و بالای منبر رفت (این از اندک احادیثی است که همهی صحابه روایت کردهاند، چون همه صدایش را شنیدند). «ما صدای نالهی تنهی درخت در فراق رسول الله (ص) را شنیدیم، دیدیم که رسول الله (ص) از منبر فرود آمد و کنار تنه درخت رفت و دست بر آن کشید و به او گفت: «آیا خشنود نمیشوی که همین جا دفن شوی و در بهشت با من باشی!؟».
در اینجا تنهی درخت آرام گرفت. آیا تو از این تنهی درخت کمتر هستی؟!
تنهی درخت در فراق رسول الله (ص) گریست، تنهی درخت به سخن آمد، تنهی درخت شیرینی عشق رسول الله (ص) را احساس کرد، آیا هنوز ما از حب رسول الله (ص) دور هستیم یا اینکه ما نیز او را از ته دل دوست داریم؛ به او عشق و شوق میورزیم؟ در حب و عشقت صادق باش و بدان که شخص با کسی است که او را دوست دارد.
پاورقیها
-------------
[1] ـ ابو داوود، حدیث 3562.
نظرات